فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
ما را به جز خیالت فکری دگر نباشد - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

 گاهی آدم ها، دلشان آلزایمر می خواهد. اما من نه گاهی ... دلم آلزایمر همیشگی می خواهد. که پاک شود مرورگر زندگی ام و تمام آن شب و روزهای لعنتی. به جز تو و خاطراتت. دلم می خواهد آلزایمر بگیرم و بعد که تنها تو برایم ماندی بنشینم هی به تو فکر کنم هی زل بزنم به خیالت. هی خاطراتت یادم بیاید و ذوق کنم و بخندم و دلتنگ شوم. اگر آن شب و روزهای لعنتی پاک شود ... اگر پاک شود ... دیگر انگار کسی توی کابوسهایم چنگ نمی زند به صدایم. دیگر همه چیز تمام می شود و صدای کسی توی تمام زندگی ام و رد پایش. این روزها مدام فکر می کنم توی گذشته ها چقدر تنها بوده ام اما نه من به روی خودم آوردم نه کسی فهمید. فکر می کنم به این که چقدر نشستم گوشه ی اتاقی و زانوهایم را بغل کردم و طوری گریه کردم که یواشکی باشد که کسی سرم داد نزند که ... فکر می کنم به این که کسی صدای جیغ های دلم را نشنید که مجبور بود تمامشان را نگه دارد ... که می ترسید... مجبور بود خون بشود این دل اما دم نزند. هر بار که بابا به بهانه ای می آمد بالا هی می خواستم چیزی بگویم می دانم که خودش هم می فهمید که جلوی در اتاق مکث می کرد اما وقتی می دید سکوت کرده ام می رفت. چند باری گفت: چیزی شده بابا؟ هر بار آمدم بگویم، هر بار که آمدم بگویم تمام حرفهایم را، کسی درونم گفت نگو غصه می خورد. خودم می دانم که همه چیز تقصیر خودم بود. خودم می دانم. از اولش هم خودم را سرزنش کردم که ... هنوز هم سرزنش می کنم اما باز هم دلم آرام نمی شود. اصلا دلم کی آرام بوده؟ دل که نباید آرام باشد. دل همیشه باید بی قرار باشد به هوای کسی ... به خاطر کسی ... اما ذهنم چی؟ تا کی با خودش و خاطراتش درگیر باشد؟ تا کی باید هی مرور کنم آن خاطرات تلخی را که هیچ وقت نمی خواستم ساخته شوند. همان خاطرات خودشان آمدند. خودشان را به زور چسباندند به زندگی من. من که داشتم زندگی ام را می کردم. من که ... شبها هنوز هم می ترسم چراغ اتاق را خاموش کنم. شبها اصلا خواب به چشمانم نمی آید. هنوز هم صدای قدمهای کسی تو گوشم مانده. اما نه اینجا ... نمی دانم کجا بود .. نمی دانم چرا قدم می زد روی پله ها و هر لحظه نزدیک تر می شد. این که بیاید و هی چانه ام را فشار بدهد و حرفهایی بزند و من از ترس بچسبم به دیوار و نگاهم را بدزم از چشمانش و هی گریه کنم و گریه کنم و مشتم را بزنم به دیوار و بعد از درد به خودم بپیچم او هم برود پی کارهای خودش بدون اینکه نگرانم شود بدون اینکه اشکی حلقه بزند توی چشمانش. که تحمل نکند لعنتی گفتن های مرا.

خواسته ی زیادی نیست که این همه کابوس ... آن شب و روزها ... حرفهای کسی توی سرم ... پاک شود ... برای همیشه. کاش می شد ...

 




+ 1:39 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما